::.آخرین لبخند
صبح با قایق جلو رفت و مدام خودش را نفرین میکرد.
به کنار اسکله رسید؛ بدنش لرزید.
بچهها روی میلههای تیز خورشیدی دراز کشیده بودند
و خونابه زیر شکمهایشان اطراف میلههای خورشیدی را سرخ کرده بود.
اینها بچههای گردان غواص بودند که خورشیدیها را بغل کرده بودند
تا پیکرشان بر روی آب شناور نشود و کمین دشمن متوجه حضور نیروها نشود.
اشک در چشمانش حلقه زد؛ یکی از آنها را میشناخت.
به زحمت انگشتان او را از لای خورشیدی بیرون کشید
نمیدانست گریه کند، داد بکشد!
فقط سرش را به سر او نزدیک کرد
هنوز لبخند بر لبش بود...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ